گفتنی است مراسم تشییع این پدر سه شهید فردا 9 صبح از خیابان پیروزی، خیابان کریم شاهیان، کوچه شهیدان افراسیابی، پلاک 7 برگزار خواهد شد و پیکر پاکش در قطعه والدین شهدا در بهشت زهرا به خاک سپرده میشود.
«شهید مجتبی امیری» در سال 1340 متولد شد. از همان کودکی پایبند به نماز و روزه بود. بسیار منطقی و خوش صحبت بود. حرفهای نصیحت آمیز و حکیمانه زیاد میزد. به طوری که در خانه با وجود سن کمش در کارهای مختلف از او نظرخواهی میکردند. همیشه به خواهر و برادرهایش سفارش میکرد: سعی کنید فرد مفیدی برای جامعه باشید. خیلی درس خوان بود و عزمش را برای پزشکی جزم کرده بود. دیپلم تجربیش را که گرفت به دلیل تعطیلی دانشگاهها نتوانست در کنکور شرکت کند. در راهپیماییها و تظاهرات زمان انقلاب حضور مستمر داشت. با آغاز جنگ خود داوطلبانه به سربازی رفت. در طول دوران جنگ چون سرباز دیپلمه بود در عقب جبهه خدمت میکرد که با اسرار زیاد خودش موفق شد به خط مقدم اعزام شود و میگفت : «مگر خون من از بقیه رنگین تر است که در پناه میز خدمت کنم؟» در عملیات رمضان و آزاد سازی خرمشهر حضور مفیدی داشت. در عملیات مسلم ابن عقیل مجروح شد و این موضوع را از خانواده پنهان کرده بود. یک روز که با دوستانش به بهشتزهرا رفته بود به یکی از قطعههای خالی شهدا رسیده بود به شوخی گفت: من این قطعه را افتتاح میکنم اما جدا در همان قطعه به خاک سپرده شد. عشق عجیبی به حضرت اباعبدالله الحسین(ع) داشت و سرانجام هم هنگامی که داشتند از عملیات محرم پیروزمندانه برمیگشتند مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در عصر عاشورا نیز به شهادت رسید و همانند اربابش حسین(ع) دو سه روز جنازهاش مطهرش در بیابان ماند و سرانجام در تاریخ 8 آبان سال 61 شمسی به شهدای سال 61 قمری پیوست.
«شهید مرتضی امیری» درسال1345 متولد شد. به شدت شوخ طبع بود و همه را در همه حال میخنداند. نسبت به درس خواندن اهمیت بسیاری قائل میشد.حتی در جبهه هم که بود تحصیل خود را ادامه میداد.خواهر شهید میگوید: «گاهی اوقات در دست او قلم و کتابی میدیدیم. اما فکرش را هم نمیکردیم که مرتضی با آن همه فعالیت مستمر در جبهه و بسیج درسش را هم بخواند.» تازه بعد از شهادتش خانواده فهمیدند که در هنگام حضور در جبهه در رشته مهندسی برق هم در حال تحصیل بوده است. هر وقت که نیمه شب از جبهه به خانه برمیگشت در راه پله کفشهای خود را در میاورد تا مزاحم خواب کسی نشود وکسی را از خواب بیدار نکند.هر وقت که در خانه بود کارهای خانه را خودش انجام میداد. مثلاً: در سحرهای ماه مبارک رمضان سحری را آماده میکرد و بعد بقیه را بیدار میکرد. اکثراً لباسهای خودش را خودش میشست. هرگاه که به نماز میایستاد و در حال عبادت بود واقعاً از خود بیخود میشد یکی دوبار که او را در حال نماز شب دیده بودند از گریههای او همه ناخداگاه گریهشان میگرفت و منقلب میشدند. او در جبهه هم مانند بقیه امور حضوری فعال داشت و در اکثر مناطق غرب وجنوب شرکت داشت. خانوادهاش او را یک بسیجی معمولی میدانستند ولی بعد از شهادتش متوجه شدند که او یکی از فعالان سپاه در جبهه بوده و به قول دوستانش «آچار فرانسه» و «شیر میدان» بوده وهمیشه جزو نیروهای داوطلب محسوب میشده است. حتی وقتی هم که از جبهه برمیگشت بیکار نمینشست و یکی از فعالان بسیج مسجد حضرت علی(ع) بود که در کشف بسیاری از خانههای تروریستی تیمی نقش به سزایی داشت. سرانجام در سن 22 سالگی در منطقه حلبچه وآن هم نه در جنگی رودر رو بلکه از پشت سر با ضربه تیر بالگردی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
«شهید احمد امیری» در سال 1348 در محله پیروزی متولد شد. اگر در سفره چند نوع غذا میدید ناراحت میشد و میگفت:«مگر یک نوع غذا هم مارا سیر نمیکرد. » برای اینکه در مساجد خودنمایی و ریا نکرده و شناسایی نشود در یک مسجد بهصورت مداوم نماز نمیخواند و سعی میکرد در مسجدهای مختلف نماز را اقامه کند. برای حضور در جبهه چون سنش کم بود به چندین پایگاه مراجعه کرد و درنهایت با اصرار زیاد با یکی از پایگاههای کرج موفق به اعزام شد. او کلاس دوم دبیرستان رشته انسانی بود اما درمیان کتابهایش معراج السعاده و اصول کافی هم بود و آنها را خوب خوانده بود. به گفته برادرانش، این شاگرد اول مدرسه، توضیح المسائل مرجع تقلیدش را از حفظ بود و با وجود سن کمش بر امور احکام نیز مسلط بود. یکی از برادرانش که در حال حاضر جانباز میباشد برای این که او را از جبهه رفتن بازدارد(به دلیل اینکه برادران دیگرش هم در جبهه بودند و او از همه کوچکتر بود) به او گفت: «میخواهی از درس خواندن فرار کنی؟!» احمد 15 ساله در جواب کتابهای درسی کیفش را به برادر نشان میدهد و در جواب میگوید: «در جبهه هم میتوان درس خواند.» در چندین ماه قبل از شهادتش سجدههای طولانی , نماز شبهای مداوم و عبادتهای شبانه او باعث شده بود که رنگ رخسار زیبایش زرد و نحیف شود و در ابتدا خانوادهاش فکر میکردند که او مریض شده است و وقتی که از او سؤال میکنند که: «مشکلت چیست؟!» در جواب میگوید: «علاج مریضی من فقط به دست خدا و رسیدن به خداست» و سرانجام هم در عملیات والفجر8 (فاو)درحالی که یکی از پیک دستههای این عملیات نیز بود به خواستهاش رسید و درحالیکه 16 سال بیشتر نداشت در تاریخ1364/11/23 به درجه رفیع شهادت نائل شد.